نگاهی به فیلم «میگرن» / خانه ی اول ... خانه ی دوم ... خانه ی سوم


میگرن 

میگرن از آن دسته آثاری است که بین زمین و هوا معلق هستند. میگرن به طور قطع فیلم بدی نیست، به خصوص هم اگر بدانیم که اولین تجربه‎ی کارگردانش مانلی شجاعی فرد است؛  اما آیا فیلم خوبی است؟ به طور قطع نمی‎توانم بگویم "بله"، اما می‎شود گفت اثری است که بیننده را تا پایان مشتاق نگه می‎دارد و به جز یک سری صحنه‎ها، در آن از سوز و گداز و احساساتِ گل درشت و شعار خبری نیست. داستان در یک آپارتمان می‎گذرد و ما به عنوان بیننده، دائم از این خانه به آن خانه سرک می‎کشیم و شاهد مشکلات آدم‎هایش هستیم. شجاعی فرد در فیلم نامه‎ای که نوشته، سعی کرده به همه‎ی آدم‎ها به یک اندازه بپردازد و البته تا حدودی هم موفق به انجام این کار شده است. اگر خیلی بخواهم حواسم را جمع کنم و به مغزم فشار بیاورم تا نخ تسبیحی برای این داستان‎های مختلف بیابم، می‎توانم بگویم: آدم‎هایی که شجاعی فرد نشانمان داده، همگی درگیر تنهایی هستند. محبوبه از این‎که شوهر سر به هوایش، آرش، می‎خواهد آن‎ها را به خارج از کشور ببرد، ناراحت است و در عین حال از این‎که اینجا تنها بماند هم احساس عذاب می‎کند. از سوی دیگر رعنا هم که مترجم زبان است و با دختر کوچکش زندگی می‎کند، درگیر تنهایی است. گشتنِ او به دنبال خانه، نمادی است از بی سرپناهی و تنهایی او. خاطره نوشتنِ او هم روی همین تنهایی تأکید می‎کند. تا این‎جا ـ هر چند به سختی ـ می‎توان اشتراکاتی بین آدم‎های مختلف این آپارتمان پیدا کرد اما جلوتر که می‎رویم، انگار  نخی که می‎بایست این داستان‎ها را به هم وصل کند، پاره می‎شود.

به طور مثال داستانِ دختر کوچکِ رعنا که به تازگی وارد سن بلوغ شده را در نظر بگیرید: دختر که به خاطر آموزش‎های غلط مدرسه به بهانه‎ی جشن تکلیف، از رابطه با پسر همسایه ترسیده و به یکسری نکات درباره‎ی جنس مونث پی برده، کم‎کم رفتاری عجیب پیدا می‎کند. کاملاً مشخص است که درگیر افکار نابودکننده‎ای است که ذهنِ کوچکش، توانِ پرداخت آن‎ها را ندارد. این داستان گرچه ظریف و حساس است و البته اشاره‎هایی جزئی از این قبیل که دختر دو سه باری برای کارهایی که قرار است در مدرسه انجام دهند، به رعنا می‎گوید که از ما پول خواسته‎اند، قرار است تلنگری باشد بر نقش منفعلانه و غلطِ مدرسه در شکل‎گیری شخصیت بچه‎ها، اما با تمام این اوصاف، انگار ربط چندانی از لحاظ مفهومی به داستان‎هایی که در بالا ذکرشان رفت، ندارد. البته شاید این یکدست نبودنِ  داستان‎ها از لحاظ مفهومی، در واقع ایرادی محسوب نشود اما به نظرم فیلمی موفق‎تر است که به قولِ عامیانه "حرفش را یک کاسه کند"، یعنی یک حرف بزند نه ده تا حرف. این ماجرای "یک کاسه نبودنِ حرفِ فیلم" در داستانِ حسن، مادر و مادربزرگش نمودِ بیشتری دارد. البته بامزه‎ترین قسمت فیلم هم مربوط می‎شود به همین سه نفر. فیلمساز در نشان دادن محیطِ چندش آور خانه‎ی این‎ها، همراه با آن اَخ و تُف‎های دائمی مادربزرگ، موفق عمل کرده است و گاه لحظات خوبی هم در آن می‎بینیم مثل سکانسی که حسن می‎خواهد دختری را به خانه بیاورد اما از دست مادربزرگش نمی‎تواند و بعد هم که مادر سر می‎رسد و همه چیز خراب می‎شود؛ اما به شکل کلّی که نگاه می‎کنیم، انگار این داستان، سازی کاملاً جداگانه کوک کرده است؛ چه از لحاظ لحن که به کمدی شبیه می‎شود و چه از لحاظ مفهومی که انگار چندان همخوانی‎ای با داستان‎های دیگر ندارد.

میگرن مانلی شجاعی فرد 

به هرحال فیلم به صورت تکه تکه، قسمت‎های مختلفش را کنار هم می‎چیند که البته این قسمت‎ها، مثل پازل عمل نمی‎کنند که نبودِ یک تکه، باعث ناقص ماندن قسمت قبل و بعد خود شود، بلکه این قسمت‎های کنار هم چیده شده، مثل جزئیاتی عمل می‎کنند که باعث فضاسازی بهتر و شناخت بیشتر ما از آدم‎های داستان می‎شود حالا گیرم جاهایی هم، مثل حساسیت رعنا در ردیف بودن ریشه‎های قالی و مرتب کردنِ لحظه به لحظه‎ی آن‎ها، کمی اضافه به نظر برسد. به نظر می‎رسد فیلم‎نامه‎نویس سعی کرده است برای همه‎ی          داستان‎هایش پایانی در نظر بگیرد که این باعث شده تا حدودی همه چیز جمع و جور شود هر چند در بین این پایان‎ها، تغییر رعنا و احساس عشقی که با باز کردن پنجره‎ی اتاق و پخش شدن هوای تازه در آن، نشانه‎گذاری شده، خیلی ناگهانی به نظر می‎رسد و یا پایانِ داستانِ حسن که برایش دختری انتخاب کرده‎اند، خیلی تحمیلی.



 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: تحریریه آکادمی هنر