نقد فیلم کمدی انسانی ساخته محمد هادی کریمی؛ پر از خرده قصه‌ی بی‌ثمر از سرکوب اقلیت

کمدی انسانی


ضعف بزرگ عدم قصه‌گویی در سینمای ایران سال‌هاست که علاج ندارد، اما حال کمدی انسانی فیلم تازه محمدهادی کریمی پر از خرده قصه است که نویسنده‌اش قصه‌گویی بلد نیست. چندین خرده قصه در یک کلیتی ادغام می‌شوند که هیچ مناسبتی با قصه‌های فرعی ندارد و همین فیلم کریمی را دچار ضعف عمیقی کرده که نمی‌توان آن را به یاد سپارد.

 

در ابتدا ما با یک اتوبیوگرافی طرف هستیم داستان زندگی شخصی (با بازی آرمان درویش، به دلیل نداشتن نام برای شخصیت‌ها از اسم بازیگر در ادامه نقد استفاده می‌شود) از کودکی تا بزرگسالی که به سیر و سلوکی در نزد یک پیر (عارف مسلک با بازی علیرضا شجاع نوری) می‌رسد و در گذران زندگی پیرامون او تأثیری می‌گذارند که آن مسلک پیر فراموش شود اما باز به همان مسلک باز می‌گردد. قصه‌های فرعی که بسیار هم هستند را با هم مرور کنیم. درویش در کودکی مشکلات فراوانی از جمله بیان عقاید خود در میان هم نسلانش دارد. او نقاش و چپ دست و برای یک دانش آموز شهرستانی یک ضعف به شمار می‌رود همه از جمله ناظم او (با بازی طنازانه هومن سیدی که یکی از نقاط قوت فیلم است) سعی دارند او را مرد کنند. درویش همواره عاشق دختری (با بازی بهاره کیان افشار) است که او را تحقیر می‌کند از همان تحقیرهای دختران نسبت به پسرهایی که گویی به هیچ جا نرسیده‌اند و هنر شغل نمی‌شود. دختر در مقابل هنر، رخت نظام را پیشنهاد می‌دهد. هنر در مقابل قدرت نظامی. این عشق مشخص است نافرجام است و روایت زندگی کیان افشار از شروع زندگی تازه و همکاری با ساواک را نیز در فیلم داریم. در داستان دیگر موضوع شغل و حساسیت‌های درویش در موزه هنرهای معاصر را داریم که طبق مسلکش او آسیب به چیزی نمی‌‌رساند و منجی است. در داستان دیگر یک سرهنگی (با بازی فرخ نعمتی) وجود دارد که درویش را زیر نظر دارد و سعی بر کمک بر او. درویش به رخت نظام باز می‌گردد و مجبور به ازدواج سوری با عشق سابقی که حال با همه رابطه دارد برای رسیدن به اطلاعات. داستان تاریخی سال‌های قبل انقلاب، داستان اوایل انقلاب، داستان تغییر افراد، ازدواج ایدئولوژیک، بوکسور شدن آرمان درویش و خیلی از موارد دیگر در فیلم گنجانده شده که این سیر تاریخی و سیاسی به خوبی با آن سیر و سلوک عرفانی هم خوانی ندارد.

 

فیلم ضرباهنگ کندی را اتخاذ کرده و رنگ بندی با کنتراست بالا، همه چیز شیک است از نوع لباس پوشیدن درویش تا آرایش زیاد بازیگران. از صورت ناظم مدرسه گرفته تا هرکسی که در فیلم وجود دارد. این گویی جزء علایق اصلی کارگردان است که در فیلم‌های دیگرش نیز دیده می‌شود. نه تنها ضرباهنگ مخاطب را اذیت می‌کند بلکه این همه قصه که بدون هدف به استخوان اصلی قصه وصل شده‌اند نیز مخاطب را می‌آزارد. ابتدا همه چیز به نسبت بد چیده نشده است. بر اساس کلیشه یک پسر نقاش چپ دست در مدرسه‌ای در شهرستان آن سال‌ها که نمره انضباطش هم 20 است خود به خود تو سری خور می‌شود. همه دوست دارند او را مورد اذیت قرار دهند چنانچه ناظم هم این مسئله را پر رنگ تر می‌کند که "به کسی نگو نمره انضباطت 20 شده". درویش مسیر را نزد کسی دیگری می‌آموزد همان پیری که نه تنها دست چپ بودنش را مورد نکوهش قرار نمی‌دهد بلکه او را ستایش نیز می‌کند. مسیر درویش جایی کج می‌شود که در جوانی متوجه می‌شود نامزدش هم مانند تمام افراد دیگر او را سرزنش می‌کند پس رخت نظام تن می‌کند. تا این‌جا همه چیز قابل پذیرش است زیرا نشان داده می‌شود چگونه یک فرد توسط گفتمان مسلط جامعه که نمادی از گفتمان قدرت است به مسیر دیگری می‌رود. گفتمانی که از ناظم گرفته تا نامزدش که در جایگاه تصمیم گیرنده است همه و همه درویش را به سمت قدرت می‌برند تا بتواند حرف خود را بزند؛ اما فیلم هر چه رشته بود را مجدد پنبه می‌کند و تا به قصه و ایدئولوژی اصلی خود باز گردد که در ادامه توضیح خواهم داد.

 

در کمدی انسانی همه چیز سیاه و سفید است. درویش یک فرد درستکار و همه چیز تمام است که نقاش ماهری می‌شود بوکسور خوبی است، شخص درستکار که مسیر درست را می‌رود و در نهایت نور او را در بر می‌گیرد. مأموران نظام همه بد و سیاه هستند تا نامزد سابقش که عضو ساواک شده با همه رابطه دارد، یا اینکه همه نون به نرخ روز هستند و ناظم سرکوبگر سابق حالا نیروی کمیته شده و زیر دستش باز درویش قرار گرفته است. علی‌رغم این تیپ سازی اغراق شده شخصیت‌ها نام ندارند تا نمادی برای جامعه و تاریخ باشند که گویی مردمش چنین بوده‌اند و چنان شده‌اند.

 

فیلم در کنار این تیپ سازی و نمادسازی سعی دارد به یک اقلیت توجه کند. درویش و پیرمرد همان اقلیت هستند. اقلیتی که پیش از انقلاب مورد سرکوب بودند و از نیروهای نظامی در امان نبودند. اقلیتی که چپ دست هستند یا چپ دست بودنشان مورد ستایش است. این اقلیت می‌تواند نمادی بر مارکسیست‌ها باشد؛ اما فیلمساز به مارکسیست یک وجه دینی می‌دهد. چپ درستکاری که همه چیزش درست است و در اقلیت قرار دارد. همین چپ پس از انقلاب هم مدتی در زندان است و بعد آزاد می‎شود و پس از آزادی به مقر چپ دیگری می‌رود که او را به سوی سعادت (نور) می‎رساند. نور وجه الوهی دارد و چسباندن آن به تفکر مارکسیستی پیش از انقلاب در تفکرات مجاهدین و فداییان وجود داشت که برای خود از عقاید و آرای لنین و مارکس و دین چیز دیگری ساختند. فیلم با آن همه خرده روایت ابتدا و انتهای قصه همان استخوان بندی را شامل می‌شود که ما را به همان سرکوب اقلیت برساند. اقلیت چپ که پیش و پس از انقلاب سرکوب شدند. اگر چنین باشد باید در نظر داشت چقدر فیلم خواهان برقراری چنین دیالوگی است و از آن مهمتر چرا آن شخص درستکار نمایندة این قشر محسوب می‌شود. آیا فیلمساز می‌خواهد در آن همه تصویر، دیالوگ، دوگانه‌های گل درشت چنین حرفی بزند؟ چسباندن چپ به عارف بودن چه وجهی از چپ گرایان پیش از انقلاب مشخص می‎کند؟ سوالات متفاوتی از معجون کمدی انسانی می‌توان داشت.

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: نرگس جهانبخش

کارشناس ارشد پژوهش هنر

همکاری با آکادمی هنر از 1391

نویسنده و مترجم