نگاهی استعلایی به پالپ فیکشن / خدا در قاب (2)

 

ساموئل ال جکسون و جان تراولتا در پالپ فیکشن

جولز مانفیلد (ساموئل ال جکسون) آیه‌ای از کتاب مقدس را می‌خواند که تجلی صفت قهرِ خداوند است. او از این آیه پیش از کشتن استفاده می‌کند چرا که کشتن، یکی از شناخته شده‌ترین اعمالِ قهرآمیزِ بشر است

؛ اما برداشتِ جولز در آخر فیلم از این آیه، برداشتی رحمانی شده است. حال جولز صورت دیگری از همین آیه‌ی خشن و قاهرانه را می‌بیند و کشف می‌کند. او البته نه سر از حکمت و الهیات و تفسیر و کلام در می‌آورد و نه کاری به این کارها دارد؛ فقط در دنیای کوچک و خشن او، روی دیگری از آیه‌های خشن و قاهرانه‌ی خدا افشا شده است.

 

وینسنت وگا (جان تراولتا) هم مثل جولز یک تبهکار معمولی است. او هم سر از حکمت و الهیات و تفسیر و کلام در نمی‌آورد و کاری هم تازه به این کارها ندارد. سرنوشت وینسنت با سرنوشت جولز کاملا متفاوت است. جولز قرار است برود تبهکاری را رها کند و یک راهب آواره باشد که دور دنیا را می‌گردد. اما وینسنت توی مستراح با شات‌گانِ خودش کشته می‌شود. بوچ کولیج (بروس ویلیس)، بوکسوری که گلوله‌ها را به سمتِ دل و روده‌ی وینسنت شلیک می‌کند، هیچ قصدی ندارد جز این‌که یادگار مقدس اجدادش را که سال‌هایی دردناک در ماتحت افسری باقیمانده تا به دست او برسد دوباره به چنگ بیاورد و یحتمل بتواند به نسل آینده بسپارد؛ اما وینسنت این وسط یک مزاحم است. با این حال شات‌گان دستِ بوچ بود، میشد وینس را نکشد، میشد او را توی مستراح زندانی کند و ساعتش را بردارد و فرار کند. او بعدها با خودِ مارسلوس والاس (وینگ رامز) هم تصادفا و سر یک عمل جوانمردانه دوست می‌شود. پس نیازی به آن خشونت رکیک نبود. اما این وسط یک مشکلی وجود داشت. دستگاه تستر بد موقعی نان‌های تست را تحویل می‌دهد. بوچ به اضطراب می‌افتد، شلیک می‌کند، وینس تقریبا سلاخی می‌شود؛ همه اش یک تصادف است.

 

فیلم pulp fiction

وینسنت قبلا یک نفر دیگر را بر اثر تصادف کشته است. تصادف تصادف تصادف! فیلم پر از موقعیت‌هایی است که تصادف کنار هم سوار می‌کند. مثلا این که بوچ سر چهارراه تصادفی به مارسلوس والاس بر می‌خورد؛ یا این‌که تصادفا گلوله‌های فرد چهارمی که توی آپارتمانِ قاچاقچی‌ها پنهان شده، هیچ کدامشان به جولز و وینسنت نمی‌خورد. قسمت‌هایی از روایت با تصادف پیش می‌رود و البته نه این که تصادف گره‌ای را باز کند؛ بلکه تصادف خودش را به شکل یک معنا نشان می‌دهد.

 

در این زمان است که تعبیرِ مخاطبین این تصادف‌ها مهم می‌شود. جولز می‌گوید این که هیچ کدام از این گلوله‌ها به ما نخورده یک معجزه ی الهی بوده است. وینس می‌گوید همه‌اش یک مشت خزعبل است و مسلما تصادف بوده که آن‌ها را نجات داده است. جولز به هوشمندی و شعور پشت وقایع روزمره ایمان آورده؛ شاید برای همین است که قبل از سلاخی‌های تبهکارانه‌اش آیه‌ی کتاب مقدس را می‌خواند. اما وینسنت کلا تیپ دیگری است. اهل خوشگذرانی است. وقتی با زنِ رئیسش توی خانه تنها می‌شود، به دستشویی می‌رود و مدام به خودش یادآوری می‌کند که نیازی به کشاندن کار به تختخواب نیست. پیش از بیرون رفتن با میا والاس (اُما تورمن) زن مارسلوس والاس از مواد مخدر استفاده می‌کند. می‌گوید اخیرا آمستردام بوده. کلا به خودش بد نمی‌گذراند و در ضمن به تصادف باور دارد. سرنوشت او را هم یک تصادف کوچک رقم می‌زند. جولز هم‌چون به تصادف باور ندارد تصمیم می‌گیرد برود. برود یک جای دور. این را توی کافه‌ی بین راه به دوستش وینسنت می‌گوید. تصمیم می‌گیرد یک راهب دوره گرد بشود یا یک همچو چیزی و چطور تصمیمش را نشان می‌دهد؟ وقتی آن خلافکارهای خرده پا به تور حرامزاده‌های باتجربه‌ای به مثل آن‌ها می‌افتند، جولز این بار به جای کشتنشان، همان آیه را به نحو دیگری تفسیر می‌کند. جولز این را در «عمل» نشان می‌دهد. تارانتینو به دلیل خاصی این صحنه ی کافه را در اول و آخر فیلم گذاشته است. «این شاید مهم ترین قسمت فیلم باشد.»

 

 

 

جولز: من دارم با پولم چیزی رو می‌خرم؛ دوست داری بدونی چی رو می‌خرم رینگو؟

رینگو: چی؟

جولز: زندگیت رو. این ول رو بهت می‌دم که مجبورنشم بکشمت. انجیل رو می‌خونی رینگو؟

رینگو: نه همیشه ... نمی‌خونم.

جولز: خوب، این بخش هست که حفظ کردم. جزقیل 17:25 .... مسیر مرد درستکار از همه سو تحت هجوم نابرابری‌های مردان خودخواه و ستم مردان شرور است. خوشبخت آن است که با نیت خیر و حسنه هم‌چون چوپانی، ضعفا را از دل تاریکی عبور دهد به درستی که اولین برادر خویش و یابنده کودکان گمگشته است و من آن‌هایی که بخواهند برادران مرا مسموم کنند. من خداوند هستم. ... سال‌هاست که این رو می‌گم معنیش این می‌شد که دیگه مردی هیچوقت به چیزی که می‌گفتم زیاد فکر نکرده بودم قبل از این‌که خشاب رو روش خالی کنم؛ ولی امروز صبح چیزی دیدم که باعث شد دوباره فکر کنم. ببین دارم فکر می‌کنم که شاید معنیش اینه که تو مرد شروری و من مرد درستکار و این اسلحه 9 میلیمتری چوپان راهنما که از راه راست من این دره تاریکی محافظت می‌کند یا می‌تونه این معنی رو داشته باشه که تو مرد درستکاری و من چوپان راهنما و این دنیاست که شرور و خودخواهه . این چیزیه که دوست دارم ولی حقیقت این نیست حقیقت اینه که تو ضعیف و مستمندی و من استبداد مرد زورگو هستم ولی من دارم سعی می‌کنم رینگو. خیلی سخت تلاش می‌کنم که چوپان باشم ... برو.

 

 

 

 

درباره نویسنده :
دکتر مهدی فیاضی کیا

سمت در آکادمی هنر: دبیر ادبیات

دکتری پژوهش هنری (دانشگاه هنر تهران) - کارشناس ارشد ادبیات نمایشی (دانشگاه تربیت مدرس) - کارشناس کارگردانی (دانشگاه صدا و سیمای تهران)

فعالیت ها: منتقد و پژوهشگر سینما، ادبیات و نمایش / فیلمساز / مترجم / نویسنده (رمان، فیلمنامه و نمایشنامه)