در آغاز کلمه بود،چرا پدر؟ / یادداشتی به مناسبت سالروز تولد خالق استاکر

 

آندری تارکوفسکی

ویژگی اصلی سینمای تارکوفسکی در ماهیت دوگانه‎ی آن است.

فیلم‎های این سینما آن‎گاه که مخاطب آنان را در وضعیت عادی می‎بیند و درک می‎کند نوعی بیان ذهنی آزاد هستندو در زمانی دیگر حاصل ذهنی آشفته و بی‎قاعده. خاصیت آنها ابهام گونگی مفرطشان است و آن‎چه ذاتا مربوط به بینش شعر مانند سینما می‎گردد. با اینکه خود تارکوفسکی هرگز قبول نداشت سینمایی که بدان می‎پردازد خاصیتی شعرگونه دارد. همانطوری‎که می‎گفت: «واژه‎ی شاعرانه به سینما معنایی نمادین و استعاری می‎بخشد که با گوهر تصویری آن خوانا نیست.» اما آیا جهان اخلاقی بارزی که او سال‎های سال بر روی پرده‎ها آفریده بود، با همه‎ی رمز و رازها و تاویل و باورهایش نشان از نوعی برداشت زیبایی‎شناسانه از مفهوم ماده‎ی خام سینما نداشت؟ نوعی استعاره سازی از واژگان هنر سینما در جهت حقیقی اخلاقی می دید.

 

 آندری تارکوفسکی همواره مخالف رئالیسمی عینیت گرا بود، برای همین هم برای مثال با دید مثبتی به جهان سینما-حقیقت ورتوف نمی‎نگریست. واقعیت در نظر او امری نسبی جلوه می‎کرد.با اینکه خود تاکید داشت سینما ذاتا پدیده‎ای مطلق گراست و این جبرگرایی را از ساختاری مصنوعی (در اینجا سینما) به بینشی ذهنی(خودش) منتقل می‎کرد. البته با زیبایی عارفانه‎ای که ترکیب‎های بصری‎اش داشت و خاصه‎ی خودش بود و باقی ماند. او فارغ از جهان‎بینی عارفانه‎اش متعلق به مکتبی نبود. نه مطلقا شکل‎گرا بود و نه لزوما رئالیست، نه به سنت‎های سینمای هنری دوران صامت شوروی وابسته بود و نه تحت تاثیر نئورئالیسم ایتالیا. برای او تنها زیبایی هنر مهم بود و اینکه چگونه بتواند زندگی را در قالب هنری معناگرا را به تصویر بکشد. البته در این میان نیز سعی کند مرز بین واقعیت عینی و بیان ذهنی سینمایی خودش را در هم بشکند.

 

مجسمه آندری تارکوفسکیاو قطعا از لحاظ جهان‎بینی مذهبی آثارش به درایر یا برسون و یا حتی برگمان نزدیک بود؛ اما از لحاظ ساختاری به کسی وابسته یا تحت تاثیرش نبود. صدا در آثار او شاید سینمای برسون را به یاد می‎آورد. همو که زمانی گفته بود: «تصاویر متحرک نیز نمی‎توانند جای صدا را بگیرند.» و پرسش‎هایش مبنی بر وجود خدا و سکوتش، سینمای برگمان را به ذهن متبادر می‎کرد. زمانی دوستی پیشنهاد کرده بود فیلم آینه Zerkalo را یکبار هم با چشمان بسته ببینم و من چنین کرده بودم. البته تنها در دو صحنه چشم‎هایم را بسته بودم؛ یکی در آغاز فیلم که مادر بر روی نرده‎های چوبی نشسته و گویا در انتظار مسافری است و صدای زوزه‎ی باد که موجی در طبیعت مقابلش می‎اندازد و دیگری هنگام آتش سوزی کلبه و دوباره صدای باد و شاخه‎های درختان، به همراه پچ‎پچ‎های نامفهوم مردمان ترسیده از تلخی حادثه‎ای که یکباره گریبانشان را گرفته است. تجربه‎ی غریبی بود. یقین کردم که فیلمساز بارها به صدابردارش دستور فیلمبرداری داده...یعنی بلند فریاد کشیده: «رفیق! بومت را این بار برای فیلمبرداری آماده کن...و این همان ویژگی جبرگرایانه ی زیبا دیدن تارکوفسکی بوده که این را سبب شده است. ایمان(بی‎انصافی است که بنویسم دگم) به آن‎چه که او در آن، دگرگون شدن فضای زندگی را می‎دید.

 

از نقطه نظر فکری و فلسفی نیز پرسش‎های تارکوفسکی، مبهم و رازگونه به گونه‎ای جبری پاسخ داده می‎شوند. در استاکر Stalker که فیلمی با درون‎مایه‎ی تفکر وجود خداست، پاسخ نهایی را دخترک فلجی می‎دهد که با نگاهش معجزه می‎سازد. یا در نوستالژیا Nostalghia قرار بر این می‎شود که روشن ماندن شمعی جهان را از نابودی نجات دهد. و این همان تفاوت جهان فیلمسازی تارکوفسکی با برگمان است زیرا که برگمان تنها سوال می‎پرسد و تارکوفسکی با قطعیت جوابش را می‎دهد و دیگر کاری به این ندارد که آیا پاسخش با واقعیت عینی قرابت دارد یا نه؟ و آیا این رمزگونگی در اصل رهیافت نگاه شاعرانه‎ی او به جهان پیرامونش بوده و یا نه؟ و حتی اگر این دومی را خودش نیز انکار کند، مخاطبین فیلم‎هایش باورشان نمی‎شود. همان‎طوری‎که برای مثال قبل‎ترها باورشان نشده ایوان در کودکی ایوان Ivanovo detstvo واقعا دیوانه است یا آندری در آندری روبلف Andrey Rublyov مانند او. یا شاید کودک در ایثار واقعا لال است و هرگز لب به سخن گفتن نخواهد گشود و نخواهد پرسید: «در آغاز کلمه بود، چرا پدر؟» البته بعد از آنی که پدر خود برای همیشه لب فرو بسته و خانه‎اش را به خاطر عهدی که با خدا کده بوده به آتش کشیده است.

 

معلوم می‎شود تارکوفسکی تنها شبیه برسون یا برگمان و یا شاید درایر بوده است، البته در جهان فکری زیرا فرضا در ساختار، او هیچ ربطی به سینماتوگراف برسون نداشت و به نظرش، برسون هرچقدر هم که استاد باشد باز در بند تدوین نما به نمای فیلم‎هایش بود و هیچ سنخیتی با میزانسن‎های او نداشت. او به قدری کمال‎گرا محسوب می‎شد که در طول بیست و شش سال فیلمسازی تنها هفت فیلم بلند ساخت و یک فیلم نیمه بلند به نام ویولن Katok i skripka که البته هرگز زیاد مورد توجه قرار نگرفت. با این حال اگر قبول داشته باشیم که تارکوفسکی سینماگری مدرن بود، پس باید دلبستگی‎هایش را در میان انبوهی از مفاهیم روانشناختی جست‎وجو کرد. هرچند او در ساختار، فیلم‎هایش بر پایه روایت شکل گرفته شده است. بازسازی جهانی مبتنی بر نگاه دانای کل البته با تمام تیرگی‎ها و تلخی‎هایش. آنتونیونی در این بین بیشتر به پروراندن نقش‎مایه‎های تکراری در فیلم‎هایش پرداخته بود و تارکوفسکی بیشتر به نحوه‎ی روایت و پاسخ‎های خودش به آن فکر کرده بود.

 

همیشه باور داشتم اگر بشود سینمای تارکوفسکی را در تصویری خلاصه کرد فقط امکان دارد به یک پلان شگفت‎آور از فیلم خودش رفت. همان صحنه‎ای که ماری تره‎خووا در فیلم آینه و پس از فهمیدن این نکته که در چاپ کلمه‎ای در روزنامه دچار اشتباه نشده (نام استالین؛دیکتاتور سابق شوروی)، زیر دوش حمام و به ناگاه به دیوار پشتش تکیه می‎دهد و توامان در حالی‎که اشک می‎ریزد، می‎خندد و آرام زیر لب زمزمه می‎کند: «وای خدایا...» به راستی این ترکیب بصری خیره‎کننده در اصل انگار چکیده‎ی همان احساسی بوده که تارکوفسکی سال‎ها سعی کرده بود در روح مخاطبین فیلم‎هایش القا کند. احساسی که عشق و نفرت را یکجا در خود داشته باشد، یا ترس و آسودگی را و یا هر آنچه که انسان را وادار کند لحظه‎ای به خود بیندیشد. اصلا گویی مثل خود فیلمساز که در طول ساخت فیلم آینه قطعا به خود اندیشیده بود. هرچند آن‎قدر مبهم که شاید تنها خود درکش می‎کرد و نه کس دیگر. مثل این‎که نشسته باشد پای شنیدن شعرهای پدرش آرسنی تارکوفسکی و شعرهای او به همان اندازه راز آلود و به همان اندازه متکی بر بیان ذهنی مشوش باشند. پدری که او را به شخصه بهترین شاعر معاصر روسیه می‎دانست. همو که زمانی سروده بود:

"امروز آمدی، پایان روزی عبوس

روزی به رنگ سرب

باران می‎آمد

شاخه‎ها و چشم‎اندازی در انجماد قطره‎ها

و واژه که تسکین نمی‎داد

و دستمال که اشک را نمی‎زدود..."

 

و چقدر این واژگان شبیه‎اند به فیلم‎های پسر. روزی عبوس، روزی به رنگ سرب مثل تمامی روزهای استاکر، سولاریس Solyaris و ایثار Offret...باران می آمد مثل باران در بیشتر زمان فیلم آینه و استاکر...شاخه‎ها و چشم‎اندازها در انجماد قطره‎ها در کودکی ایوان، استاکر و نوستالژیا و اشک که انگار هرگز در فکر باز ایستادن نبود در تمامی ساخته‎هایش.

باری سینمای تارکوفسکی سینمایی در ظاهر سهل‎گیر اما در سطوح داخلی‎اش بسیار دشواریاب بود و تماس با منطقش سخت می‎نمود.شاید او راست می‎گفت که تماشاگران حقیقی آثار خواب گونه‎اش تنها کودکان‎ند و برزگسالانی که منطق کودکانه را هنوز در ذهن‎هایشان باقی گذاشته‎اند.یعنی خود را از هرگونه جبهه‎گیری و پیش داوری رها کرده‎اند.و سعی برده‎اند هرگز به او و سینمایش تهمت واپس‎گرایی نزنند. که او، فقط درد نفهمیده شدن داشت و زخم‎هایش همه از عشق بودند. از عشق...عشق...و عشق...

 

 

 

 

 

 

درباره نویسنده :
نام نویسنده: بهروز صادقی